آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

رفتنی شدیم....و همچنان بالا رفتنها...

عزیزم عقد پسر داییم تهران دعوت شدیم و من هم از این فرصت  استفاده کردم و به بابایی گفتم هم  لباس برام بیاره هم بیاد تهران  دنبالمون.... شنبه میریم تهران و بابایی  هم میاد بریم عقد کنون و فرداش هم بریم تبریز .... از شما هم گفته باشم همچنان در حال بالا رفتنی  و همینطور عاشق گیتار! چند روز پیش اومدم دیدم داری از دیوار میری بالا! یعنی رفته بودی رو تخت اتاق و از اونجا روی تاج تخت و از اونجا دستت رو گرفته بودی به بالای کمد پارچه ای و می خواستی بری بالای کمد! حالا این همه تلاش برای چی بود ! مسلمه ! برای گیتار که اون بالا قایم کرده بودیم! دیروز رفتیم خونه ی اون یکی مامان بزرگم (مامان بابام) حالش...
25 دی 1392

کشف یک استعداد+ دیوار راست که می گن همینه +اولین جمله ی کوتاه....(در اراک)

گلم این روزا واقعا" نمی شه دیگه کنترلت کرد شیطون بودی شیطون تر شدی! هیچی از دستت در امان نیست  دیگه بلندترین جای خونه که دستت بهش نرسه روی کمد پارچه ایه اتاق  خونه ی نانا ایناست!  و من مجبورم هر چیزی رو روی اون یک وجب جا بذارم که دستت بهش نرسه ...حتی گیتار آقا جووون! به شکل عجیبی عاشق گیتار شدی و من فقط کافیه  از دستت بگیرمش و قایمش کنم انقدر گریه می کنی نه الکی ها! واقعیه واقعی با یه عالمه اشک! حالا خوبه آقا جون خودش با کمال میل گیتارش رو در اختیارت گذاشته و شما همش می زنی روش و آهنگ می خونی  دقیقا" هم می دونی چطوری صداش رو در بیاری و کجای گیتار رو دست بزنی هم قسمت دسته و هم بدنه ی گیتار رو با دستت ضربه می ...
21 دی 1392

در سفر.....

جیگرم الان اراک هستیم....و اما ماجرای سفرمون از روز 5 دی 5 دی ساعت 5 و خورده ای سوار اتوبوس شدیم به مقصد اراک ...اتوبوس گرم! گرم می گم ها! داشتم هلاک می شدم ...نمی دونم چرا هیچ کس جز من این طوری بال بال نمی زد! حتی مورد داشتیم که با شال و کلاه خوابیده بود ! بیچاره بابایی رو  2..3 دفعه فرستادم پیش راننده که دمای بخاریشو کم کنه! بازم راضی کننده نبود خلاصه کباب شدم تا آخر راه  ...شما هم مثل دفعه ی قبل علاقه ای به خواببیدن نداشتی و همون 2 ساعت اول راه رو خوابیدی و اجازه دادی من و بابایی فیلم" هیس دختر ها فریاد نمی زنند" رو که تو اتوبوس پخش می شد ببینیم بعد از اون بیدار شدی و یکم بازی کردی یکم شیر خوردی یکم خندیدی یکم ...
16 دی 1392

15 ماهگیت پیشاپیش مبارک+ooooooooyy+این روزهای ما

قند عسلم فردا این موقع تو اتوبوسیم البته من که استرس ندارم  چون بار اولی نیست که باهات با اتوبوس  مسافرت میرم ولی بابات بار اولشه و می ترسه شما گریه کنی یا اذیت کنی و من همش دارم بهش قوت قلب میدم این روزامون به بستن ساک و سر و کله زدن با شما می گذره و البته رفتن خونه ی مامان جون تبریزی!  از شب یلدا به بعد هر شب شام اونجا بودیم! می خوان جبران رفتنت رو بکنن کلی دلشون برات تنگ میشه ها ...به خصوص اینکه این روزا کلی با مزه و تپلیتر شدی همشم که داری خونه رو متر می کنی اونم با دستایی که مثل گارد بالا نگه میداری و راه میری  انقدر خنده دار راه میری ها عین پنگوین ! سرعتت انقدر تو راه رفتن زیاد شده که واقعا" من و ب...
5 دی 1392
1